واکس

نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس

غريب بود، کسی را نداشت الا واکس

نشسته بود و سکوت از نگاه او می‌ريخت

و گاه بغض صدا می‌شکست : «آقا واکس؟»

درست اول پائيز، هفت سالش بود

و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس. . .

 

غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهميد

و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس

(سياه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش

نماز محضی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)

برای خنده لگد زد به زير قوطی، بعد

صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها واکس-

چقدر روی زمين خنده‌دار می‌چرخد!»

(چه داستان عجيبی!)‌ بله،‌ در اينجا واکس-

پريد توی خيابان، پسر به دنبالش

صدای شيهه‌ی ماشين رسيد، اما واکس-

يواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند

و خون سرخ و سياهی کشيده شد تا واکس...

 

غروب بود، و دنيا هنوز می‌چرخيد

و کفش‌های همه خورده بود گويا واکس

و کارخانه به کارش ادامه می‌داد و

هنوز طبق زمان هر دقيقه صدها واکس...

کسی ميان خيابان سه بار "مادر!" گفت

و هيچ چيز تکان هم نخورد، حتا واکس

صدای باد، خيابان، و جعبه‌ای پاره

نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس!

 

غزلي زيبا از پوريا ميررکنی