سخن روز
ما چو نخلیم که تا سر نرود، جان ندهیم - محمدی
حکایت
در روزگار پیشین صیادی بود، هر روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی و بکشتی.
روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را بگرفته بود و پر و بال ایشان را میکند... از غایت سرما آب از چشم او میدوید.
یکی از مرغان گفت: بیچاره مردی حليم است و رحیمدل، بر ما میگرید.
دیگری گفت:
در گریهی چشمش منگر، در فعل دستش نگر!
جوامعالحکایات
روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را بگرفته بود و پر و بال ایشان را میکند... از غایت سرما آب از چشم او میدوید.
یکی از مرغان گفت: بیچاره مردی حليم است و رحیمدل، بر ما میگرید.
دیگری گفت:
در گریهی چشمش منگر، در فعل دستش نگر!
جوامعالحکایات